دلتنگ نجف
﷽
گفت بیا با پلاک هایمان عکس بگیریم.
هر دو را کف دستم گذاشت
پلاک من و پلاک خودش را
گنبد آقا از دور پیدا بود.
نمیدانست زیر لب با دست های بازم چه دعایی میکنم،سرش گرم عکاسی بود.
آن شب در نجف همدیگر را دیدیم و کلی حرف زدیم.
عده ای از دوستان همان شبانه رفتند وادی السلام.من چون ترسیدم او به احترامم ایستاد و نرفت.
دوست داشتم بروم بر سر مزار آقای قاضی ولی ترس نگذاشت.
منتظر ماندیم تا بقیه برگشتند.
بعد باز قدم زنان کلی حرف زدیم
نشستیم زیر یک درخت سبز بزرگ نزدیک جایی شبیه سقاخانه
همه می آمدند آب می خوردند و می رفتند
محله صافی صفای نجف هنوز چندان آباد نیست
بوی بد فاضلاب هم کمی آزار دهنده بود.
گفت تو چه طور توجه نمیکنی …جالبه اول سبزی درخت و نور اینجا رو دیدی …گفتم…من بلد نیستم بدی هارو ببینم.
شاید حالم گاهی برای همین بد می شود که بدی هایی که تماما نادیده میگیرمشان پیدایم میکنند و یقه ام را میگیرند ،که زهره خانم ما هم هستیم.
استاد همیشه می گویند دنیا با خودش دو ترس دارد،ترس از دست دادن و ترس از دست رفتن.
خدایا تسلیم…
قبول…
بگیر همه ی آنچه را مرا بیش از تو به خودش مشغول میکند
اما
با مهربانی بگیر که دیگر چیزی از دل ما نمانده.
کمک که کم نیاورم.
از نجف که برگشتم همه چیز سخت تر شده.
حتما من هم بزرگتر شدم که سختی ها بیشتر شده.
باشد خدای مهربان من.دلم در دست تو .ببر آنجا که خودت می خواهی.