خلاف جهت
﷽
از کنار هم رد شدیم
موهایش آشفته دور و برش ریخته بود ؛هندزفری در گوشش بود و با اضطراب رد شد.
من در جهت مخالف گوشی به دست و با توجه به آدم هایی که رو به من می آمدند داشتم حرکت می کردم.
دیدم کارت مترو اش افتاد.
در فکر بودم که صدایش کنم یا نه.
دو قدم آن طرف تر برگشتم ،خم شدم،کارت را برداشتم و صدا زدم …خانم…خانم…کارتتون.
نشنید
دنبالش رفتم
برگشت
لبخند زدم
گفتم بفرمایید کارتتون افتاد.
لبخند زد ،کارت را گرفت و رفت.
همین لبخند امروز کار من در مترو بود.شاید ما برای همین کارهای کوچک در دنیا هستیم .
ما باید زود برگردیم.
ما به دنیا نیامده ایم
ما داریم از دنیا می رویم.
دختر ها بابایی اند
﷽ دخترها فقط وقتی خواستگار برایشان می آید دستشان نمی لرزد که چای بریزند.
دخترها وقتی خسته از یک روز کاری برسند خانه و کارها را راست و ریست کنند و غذا را آماده کنند و چای دم کنند و بروند زیر کرسی که کمی گرمشان شود هم موقع ریختن چای ممکن است دستشان بلرزد.
دخترها ممکن است دلشان هم بلرزد.
اما وقتی دل یک دختر لرزید دیگر مثل چای توی نعلبکی نیست که پیدا باشد و بشود آن را با یک شستن ساده تمیز کرد و انگار نه انگار که چایی ریخته و دستی لرزیده.
مراقب دل دختر ها باشیم.دختر ها بابایی اند.
نکند دختری برود گلگی کند به بابایش که…
یا امیرالمومنین او هم دل من را لرزاند.
سُرِّ مَن رای
دو ساعت حدودا خوابیدم و بیدار شدم.
باز فکر و خیال زد به سرم.
از زیر کرسی بیرون آمدم.
گفتم باید حال خودم را عوض کنم.
دلتنگی چرا وقت نمیشناسد؟
آخر ساعت 12 شب وقت دلتنگی برای سامرا است؟
بله دقیقا همین حوالی است که تو از همه چیز و همه کس فارغ میشوی و دلت می رود آنجا که باید.
گوشه اتاق بالای کتابخانه گلدان پیتوس را نگاه کردم.
بلند شدم،رفتم سراغ انگشتر هایم.دُرّ را دستم کردم.
آمدم شروع کنم به نوشتن…
یاد بُشر افتادم…
دعای کمیل با صدای آقای فرهمند را روشن کردم.
دوباره بادرنجبویه دم کردم
رو به قبله نشستم و زل زدم به دیوار سفید رو به رویم.
ما تا کی منتظر امام مان باشیم آخر.
خب من حرف هایی دارم که فقط به کسی مثل شما می شود گفت.
اللهم اغفر ذنوبی التی تهتک العصم…تغیر النعم…
نعمت تغییر یافته ما…بیا
فردا باز جمعه است.و تو باز نیامدی
یکتکه نان شیری گذاشتم دهانم که بغضم را با آن فرو ببرم.
فایده ندارد.
می دانم باز شنبه می شود و حال من همین خواهد بود.
آقا جان یادتان هست که آن سال در سامرا چه خواستم؟
شنبه که شود باز طلبه ها می آیند …سلام خانم شوکتی
خوبید؟
من روی همه شان خجالت میکشم.
آقا ما را طلبه میشناسند و از اوضاع درونمان خبر ندارند.
بچه های حوزه من را که میبینند فقط لبخند می خواهند.
انرژی…امید…
حرم که میروم و کفشم را در می آورم به امید کاری که بُشر کرد هستم.
مُستغفرا مُنیبا…
خدایا دستم را بگیر…نکند در مرز امید و نا امیدی شیطان را دلخوش کنم.
دلتنگ نجف
﷽
گفت بیا با پلاک هایمان عکس بگیریم.
هر دو را کف دستم گذاشت
پلاک من و پلاک خودش را
گنبد آقا از دور پیدا بود.
نمیدانست زیر لب با دست های بازم چه دعایی میکنم،سرش گرم عکاسی بود.
آن شب در نجف همدیگر را دیدیم و کلی حرف زدیم.
عده ای از دوستان همان شبانه رفتند وادی السلام.من چون ترسیدم او به احترامم ایستاد و نرفت.
دوست داشتم بروم بر سر مزار آقای قاضی ولی ترس نگذاشت.
منتظر ماندیم تا بقیه برگشتند.
بعد باز قدم زنان کلی حرف زدیم
نشستیم زیر یک درخت سبز بزرگ نزدیک جایی شبیه سقاخانه
همه می آمدند آب می خوردند و می رفتند
محله صافی صفای نجف هنوز چندان آباد نیست
بوی بد فاضلاب هم کمی آزار دهنده بود.
گفت تو چه طور توجه نمیکنی …جالبه اول سبزی درخت و نور اینجا رو دیدی …گفتم…من بلد نیستم بدی هارو ببینم.
شاید حالم گاهی برای همین بد می شود که بدی هایی که تماما نادیده میگیرمشان پیدایم میکنند و یقه ام را میگیرند ،که زهره خانم ما هم هستیم.
استاد همیشه می گویند دنیا با خودش دو ترس دارد،ترس از دست دادن و ترس از دست رفتن.
خدایا تسلیم…
قبول…
بگیر همه ی آنچه را مرا بیش از تو به خودش مشغول میکند
اما
با مهربانی بگیر که دیگر چیزی از دل ما نمانده.
کمک که کم نیاورم.
از نجف که برگشتم همه چیز سخت تر شده.
حتما من هم بزرگتر شدم که سختی ها بیشتر شده.
باشد خدای مهربان من.دلم در دست تو .ببر آنجا که خودت می خواهی.